ماشين زمان
به اسرار دوستم رفتیم عروسی یکی از رفقای دوران دبیرستان منتظر عروس بودیم که یهو ماشین زمان روشن شد و خودمو تو لباس تور سفید پف پفی دیدم که آرایشگر بهم گفت پرنسس خانم پنج دقیقه دیگه کارت تموم میشه زنگ بزن شاه دوماد بیاد دنبالت منم از تو مخاطبین شماره سلطان قلبم رو پیدا کردم و تماس گرفتم که بیا تاج زندگیت منتظره تقریبآ نیم ساعتی از برقراری تماسم گذشت خبری نشد چشم دوختم به در و هی قدم زنان ساعت مچی شبرنگم رو نگاه میکردم که چطور ثانیه ها در گذرن در همین حوالی بود که صدای بوق بوق ماشین به گوشم رسید دلم آروم و نفس عمیقی کشیدم اومد داخل بعد از اینکه یه دور؛ دور سرم چرخید پیشونی ام رو بوسید و بابت معطلی عذرخواهی کرد وشدیم سوار ماشین وبقیه از پشت سرمون جیغ زنان و راه افتادیم و بالاخره با ویراج موتوری ها رسیدیم به عکاسی که از قبل نوبت گرفته بودیم پله اول رو رفتم به دومی که رسید پام رفت رو پوست موز همین که خواستم کله پا شم گفت جااان من حواست کجاست خوبه گوشه ی لباست رو گرفتمااا اینطوری شیرجه میری چند تا عکس لاکچری انداختیم که گوشی زنگ خورد فرشته مهربونم بود کجائین دختر همه منتظر شمان چشم الآن راه می افتیم وقتی رسیدیم در خونه فش فشه بارون بود وکلی مهمون پیر و جوون چشم براه قرآن و آئینه بدرقه حجله شدیم که پچ پچ ها به گوشم میخورد عه بینی اش عمل کرده مگ رنگ لنز چشاش ببین اون یکی میگفت نه چشم های خودشه 😅 غرق در کادو گرفتم بودم که خانم عکاس گفت دقایق پایانی هست یه دستی تکان بده فیلمتون رو ببندم در همین حین تکان دادم دستم بودم که دوستم یع پس گردنی جانانه نثارم کرد که پاشو بریم دختر عروسی تموم شده چراغااا خاموش کردن فقـط خودمون موندیم 😩
#چالش_نوشتن
#به_قلم_خودم