جمعه های انتظار

  • خانه 
  • تلنگر ♥️#خدا_جان  معرفت مهدوی  آرامش رسیدن به خدا داستان  
  • تماس  
  • ورود 

یک روز معمولی

17 اردیبهشت 1403 توسط ذاكري


ساعت نزدیکای 6 صبح بود که با صدای مادرم عین فنر از جام پریدم دختر مگه امروز مدرسه نمیری ؟ تازه‌ از صدای لا لایی پشه ها خوابم میبرد اما چه کنم چاره‌ای نبود بعد این پهلو اون پهلو شدن بلند شدم و صورتم رو گربه شور کردم و خودمو به صبحونه ی پنیر و گردو دعوت کردم زلف های شونه نزده لباس عوض کردم و توکلت علی الله روزم رو آغاز بین راه مدرسه نور خورشید صورتم رو قلقلک میداد محلی بهش ندادم حال و حوصله اش نداشتم به این فکر بودم که دیگه بچه‌ های شیطون اما در عین حال با وقار و متین باید باهاشون خدا حافظی کنم یاد اون روزای نمازهای زورکی: صف صبحگاهی خواب آلودی ؛ احکام های غر غرکی اما شیرین، غیبت های حال خوب کن پشت سر خانم مدیر 😎 امروز ازش طلب حلالیت خواستم وخودمو تو دلش جا دادم اما حیف که برادر مجرد نداره 😜

#چالش_نوشتن
#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

جمعه های انتظار

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس