یک روز معمولی
17 اردیبهشت 1403 توسط ذاكري
ساعت نزدیکای 6 صبح بود که با صدای مادرم عین فنر از جام پریدم دختر مگه امروز مدرسه نمیری ؟ تازه از صدای لا لایی پشه ها خوابم میبرد اما چه کنم چارهای نبود بعد این پهلو اون پهلو شدن بلند شدم و صورتم رو گربه شور کردم و خودمو به صبحونه ی پنیر و گردو دعوت کردم زلف های شونه نزده لباس عوض کردم و توکلت علی الله روزم رو آغاز بین راه مدرسه نور خورشید صورتم رو قلقلک میداد محلی بهش ندادم حال و حوصله اش نداشتم به این فکر بودم که دیگه بچه های شیطون اما در عین حال با وقار و متین باید باهاشون خدا حافظی کنم یاد اون روزای نمازهای زورکی: صف صبحگاهی خواب آلودی ؛ احکام های غر غرکی اما شیرین، غیبت های حال خوب کن پشت سر خانم مدیر 😎 امروز ازش طلب حلالیت خواستم وخودمو تو دلش جا دادم اما حیف که برادر مجرد نداره 😜
#چالش_نوشتن
#به_قلم_خودم