سخن گفتن از زبان اشیاء
چند دقیقه ایی از اینکه کامل شده بودم میگذشت تو ویترین بلوری جا گرفتم داشتم رفت و آمد خیابون و شلوغی دنیا رو تماشا میکردم که هرکی بدنبال کاری سرگرم دنیا شده که یهو صدای در گل فروشی بصدا در اومد یه عروس و داماد جوانی وارد شدن عجله داشتن چند گل بالا پائین کردن استرسی به جونم افتاد که ناگاه به کمک فروشنده منو انتخاب کردن رسیدن به محلی که قرار بود مراسم عقد برگزار بشه بالاخره مراسم شروع اوووووه چه جمعیتی اینطور که پیداست سنگ تموم گذاشتن وصداهایی که به گوش میرسید دلخراش بود همه سکوت کردن و عاقد زوجتک نفسی….. منم تو دلم قند آب میشد و اون دستای لطیف و نازکم بالا بردم و زیر لب دعا گو
بعد از گرفتن زیر لفظی عروس.، دخترای فامیل یکی یکی رو صدا زدن منم هاج و واج چرا منو می کوبند به کله سر اینا که یهو صدائی به گوشم زمزمه کنان رسید، درست شنیدم؟؟؟؟
آره میگفت باعث بخت گشائی میشه 🤔
هردختر مجردی که دسته گل عروس به سرش بخوره
#چالش_نوشتن
#به_قلم_خودم