خاطرات حرم
سال دوم طلبگی بودم که معاونت فرهنگی مدرسه بهمون گفتن طی تاریخ مقرری، قراره بریم طلیعه ی حضور به شهر مقدس قم شهر ادب و عرفان یکی همین روزها که مشرف شدیم جهت دست بوسی بیبی جان کریمه ی اهل بیت بعد از اتمام نماز که جمعیت همه متفرق میشدن و حرم رو به سمت خانه ترک میکردن گوشه و کناری جا خوش کردم و منتظر بقیه دوستان بودم که یهو چشای نازم 🙃 انحراف رفت و از اون دور کبوتری که روی داربست توی حرم داشت بق بق میکرد ونسیم خنکی بال و پرش رو نوازش میکرد به محض رد شدن حاج آقا از اونجا عملیات اش شروع شد و یه نفس راحتی کشید از قضا فضله اش افتاد رو عمامه سفید همچو برف حاج آقا همونجا مات و مبهوت انگاری به زمین میخ کوب شد
وقتی یه نگاهی به بالا انداخت دید کبوتر از بس قهقهه میزد داشت غش میرفت وحاج آقا با انگشت اشاره بهش فهموند که بهم میرسیم
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن