یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل اول
یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال
🌱برگ پنجم
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیرزبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد،به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکرکنم. مادرم در کار من مانده بود،
می پرسید:«چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی،برای چی همه خواستگارها رو رد می کنی؟»،این بلا تکلیفی اذیتم می کرد،نمی دانستم تکلیفم چیست.
بعد از اعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم،کتابهای درسی را یک طرف چیدم،کتابخانه را مرتب کردم،بین کتاب ها چشمم به کتاب«کتاب نیمه پنهان ماه»افتاد.
روایت زندگی«محمد ابراهیم همت»
از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی ماندگار بین سردارخیبر و همسرش خبر می داد.
کتاب را که مرور میکردم به خاطره ای رسیدم که همسرشهید نیت کرده بود،چهل روز روزه بگیرد،به ائمه متوسل
بشودو بعداز این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
خواندن این خاطره کلید گمشده سردر گمی های من در این چند هفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسرشهیدهمت نیت می کنم ،حساب وکتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالاهمسرشهیددر زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم،هرچه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست داردنصیبم بشود.
از همان روز نذرم را شروع کردم هیچ کس از عهدمن با خبرنبود حتی مادرم،
هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امیدواربودم خود ائمه کمک حالم باشند.
پنجم شهریور سال نود ویک، روزهای گرم و شیرین تابستان،ساعت چهار بعدازظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می زد،از پنجره هم که به حیاط نگاه می کردی می دیدی همه گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود،گاهی وقت ها چشم هایم را می بستم و از شهریور به مهرماه می رفتم به پاییز،به روز هایی که سرکلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را باهمه بالا و بلندی هایش تجربه کنم،دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می کردم .
علاقه من به گل وگیاه بر می گشت به همان دوران کودکی که اکثرأ بابا مأموریت می رفت و خانه نبود،برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکندهمیشه سرو کارم با گل و درخت و باغچه بود.
باصدای برادرم علی که گفت:«آبجی سبد روبده »به خودم آمدم،با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوشرنگ را چیدیم، چند تایی از انجیرها راشستم،داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم،باباچند روزی مرخصی گرفته بود،وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود،برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کاربرود ،ننه هم چند روزی بودکه پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد،مادرم بعد از بازکردن در،چادرش را برداشت و گفت:«آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت».
سریع داخل اتاقم رفتم،تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هرمهمانی می آمد می دانست من درس دارم واز اتاق بیرون نمی روم ،ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!.
مانتوی بلند وگشادقهوه ای رنگم را پوشیدم، روسری گلدارقواره ای کرم رنگم را لبنانی سرکردم و به آشپزخانه رفتم،از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقا وخانمش به منزل ماامدند،شوهرعمه همراهشان نبود،
برای سرکشی باغشان به روستای«سنبل آباد الموت»رفته بود. 🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه