من یک زنم
من ایمان دارم
یک روز باران بند می آید و گریه های ما هم تمام می شود ، فردای بعد از طوفان صدای کلاغ های قهر کرده از بام همسایه شنیده می شود و دسته دسته مهمان های ناخوانده سر می رسند
رادیو های قدیمی هوش به سرشان می آید ، ترانه های از یاد رفته را می خوانند و آن کاست قدیمی که سال ها گم شده بود از لابلای کیف و دفتر های بچگی پیدا می شود
دوباره قنات خانه ما به آب می افتاد و حوضچه ها سنگی از ماهی به قرمزی می زند ، به هوای ماهی های گمشده راه آب را می گیریم و سر از خانه حاج خاتون در می آوریم
حتما که زیر خانه های حاج خاتون هنوز بوی شیرینی و میوه های خشک شده می دهد ، دستانش می لرزد و منه خجالتی با همه ی خودم می جنگم تا از میان دست هایش فقط یکی بردارم
کسی چه می داند ته قصه ما چه می شود ،
اما من ایمان دارم
بالاخره که انتظار ما سر می رسد و فال فروش پیر محل بساطش را به پا می کند ، دعا می کنم آن پرنده خوش خبر بهترین فالش را برای ما بردارد
خدا را چه دیدی شاید این خواب تکراری هرساله قبل از اینکه نور آفتاب غروب کند و چای قوری به سیاهی بزند تعبیر شود
من نمی دانم که مینویسد قصه مارا ، که می خواند قصه مارا و که می شنود قصه مارا …
لطفاً ته قصه مارا شیرین بنویس..