طنز شهدایی
07 آذر 1400 توسط ذاكري
?یک روز فرمانده ارتش حاجے را بغل ڪرد و ڪنارش نشست، امیر عقیلے به حاج همت گفت: «حاجے! سوالی دارم، من از شما دلخورم.» حاجی گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
?عقیلے گفت: «حاجے! هر وقت از ڪنار پاسگاههای ارتش از کنارما رد میشے، یک دست تڪان میدے با سرعت رد میشے. اما حاجےجان، قربانت بشم، شما از ڪنار بسیجیهاے خودتان ڪه رد میشے، هنوز یک ڪیلومتر مانده، با چراغزدن و دست تکون دادن و… خیییلی تحویلشون میگری، اما اصلاً مارو تحویل نمیگیرے حاجے، حاجے به خدا ما هم دل داریم.»