جمعه های انتظار

  • خانه 
  • تلنگر ♥️#خدا_جان  معرفت مهدوی  آرامش رسیدن به خدا داستان  
  • تماس  
  • ورود 

طنز شهدایی 

07 آذر 1400 توسط ذاكري

?یک روز فرمانده ارتش حاجے را بغل ڪرد و ڪنارش نشست، امیر عقیلے به حاج همت گفت: «حاجے! سوالی دارم، من از شما دلخورم.» حاجی گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

?عقیلے گفت: «حاجے! هر وقت از ڪنار پاسگاه‌های ارتش از کنارما رد می‌شے، یک دست تڪان می‌دے با سرعت رد می‌شے. اما حاجےجان، قربانت بشم، شما از ڪنار بسیجی‌هاے خودتان ڪه رد می‌شے، هنوز یک ڪیلومتر مانده، با چراغ‌زدن و دست تکون دادن و…  خیییلی تحویلشون میگری، اما اصلاً مارو تحویل نمی‌گیرے حاجے، حاجے به خدا ما هم دل داریم.»

?حاج همت دستے به سر امیر ڪشید و خندید و گفت…?

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: ذاکری [بازدید کننده]
ذاکری

زندگیتون شهدایی

1400/09/08 @ 09:46


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

جمعه های انتظار

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس