سفر زیارتی
بعد از گذشت چند سال یک سفر زیارتی یهویی به مشهد مقدس برام مهیا شد در دل شادمان بودم و از طرفی نگران وخستگی مامانم که خونه تنهاست و چند مدتی کارای خونه باید به جون بخره برا رفتن لحظه شماری میکردم اما چندان تمایلی نداشتم و هی به مامانم میگفتم اگه اذیت میشی نمیرم ، کمتر از نصف روز وقت داشتم که وسائل ام رو جمع کنم بلاخره کیفم مسافرتیم رو بستم وبا آرامش خاطر راهی سفر شدم ؛ ساعتی رو که گفته بودن رو کدوم مکان باشم رو رفتم اما یکم دیر رسیدم وقتی به مکان تعیین شده رسیدم اتوبوس رفته بود 😓 😅 گفته بودن همه مسافران سوار شدن منو یادشون رفته بود؛چند متری رو عقب اتوبوس رفتیم؛: میگفتم اگه این سفر رزقم هست!میرسم و گرنه به زور و اجبار نمیشه
بالاخره رسیدم به اتوبوس و ما راهی شهر عشق شدم و بعد از یک شبانه روز مسافت رسیدیم مشهد الرضا یا همون بهتر بگم بهشت ایران زمین،بعد از خوندن نماز مغرب و عشا وکمی استراحت یکی از همسفران بهم گفت نمیای حرم هیچ معطلی پاسخ مثبت دادم؛خستگی راه برام معنا نداشت چشمم منور شد به گنبد نورانی تا سحر نشستم و گل تبرکی از حرم هم گرفتم و به آقا گفتم یه سفر اربعین میخوام، اومدم مسافر خونه استراحت کنم چشام غرق خواب بود که گوشیم زنگ خورد صفحه گوشی رو نگاه کردم؛ دوستم بود بعد از سلام و احوالپرسی
بهم گفت معصومه نمیای کربلا؟؟ اسمت رو نوشتم، چشمم برق انداخت
واقعآ به حق گفتن پنجره فولاد رضا برات کربلا میده 😭 😭
#به_قلم_خودم
#اربعین_حسینی