دیالوگ
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و …. کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و… اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
🔻 شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.