داستان_طنز
07 دی 1401 توسط ذاكري
وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند .
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم
گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! 😂 😅 .
#گاو #عبرت #مغرور #داستان_طنز