#خاطره_بازی
#خاطره_بازی
#به_قلم_خودم
#جوال_ذهن
دیدم چند روزی هست دوستان متن خاطره بازی رو تو کوثرنت پیاده میکنن منم دلم خواست باهاشون همراهی کنه؛
خاطرات دبستانم زیاده اما خاطره ایی از بخاری و سوختن دیدم بوی سوختگی اش به مشامم رسید یاد دوران طلیعه حضور دوران طلبگی ام افتادم
معمولأ سال اول طلبی؛ طلاب رو میبردن یع دوره طلیعه تا رسم طلبی رو بهشون یاد بدن: موقعی که اولین سال ورود مون به حوزه بود نبردن و وقتی به پایه دوم رسیدیم یک روزی معاون فرهنگی مون بهمون اعلام کرد که بچه ها قراره ببریم شمارو قم به ظاهر طلیعه حضور بود اما اینطوری نبود شانس ما یک اردو بود دقیقا یادم هست 8/ 88 آبان ماه بود پائیز وفصل خونه تکونی درختان
خلاصه راهی حرم امن الهی شدیم و برا اولین دفعه ی بود که به قم مشرف میشدم؛ مارو تو یک اردوگاهی ساکن کردن فقـط ما چند نفر بودیم؛ به محض رسیدن به اونجا ودیدن بخاری ها اعلام کردم من کنار بخاری رختخواب ام رو شبا پهن میکنم و هیچ کی حق نداره جای منو بگیره آخه از بس سردم میشد 😁 یک روز دقیق یادم نمیاد صب بود یا عصر رفتم حموم زدم از شدت سرما قندیل بسته بودم
رفتم کنار بخاری که انگار به اسم من ثبت اش کرده بودن جا خوشم کردم و همین طوری که داشتم خودمو گرم میکردم عه بوی سوختگی میآید جیغ و داد 😅 راه انداختم وای سوختم وای سوختم اما معلوم هم نبود جائی از بدنم آتیش بگیره
دوستم گفت دیوونه نترس این بوی سوختگی از دسته ی کتری هست که واسه چائی گذاشتن 😂
این فقـط یک بخش اش بود این یک هفتهایی که اونجا بودیم فقـط سوتی میدادم که معاونت فرهنگی مون بهم گفت معصومه کاملا شناختمت چه عجو به ایی 😩