تکه ایی از رمان
09 اردیبهشت 1403 توسط ذاكري
زهرا خانم دختر دبیرستانی هست که متأسفانه باباشو که فرهنگی بود تو تصادف از دست میده مامانش بعد از گذشت چند مدتی تن به ازدواج مجدد میده و فقـط خواهر کوچک زهرا رو قبول میکنه و زهرا رو ترد که دیگه بچه ی من نیستی زهرا ناچار تو یه روستایی که کلیومتر ها با مادرش فاصله داشت کنار مادر بزرگ وپدر بزرگ پدری اش زندگی اش رو بگذرونه البته بالاجبار نهایتأ تا سوم دبیرستان گذروند درس اش رو اما از بس زبون دراز و سر به هوا بود تصمیم براین شد که زود یا شوهرش بدن یا اون تحویل بهزیستی
زهرا با وجود تمام افسردگی ها و فشارهای روحی که بهش وارد شد و هجمه ی اطرافیان رو به اعتیاد آورد و بعد گذر زمان تو یکی از پارکهای شهر به دست پلیس دستگیر شد و همونجا تو حبس دست به خودکشی زد
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن