تلنگر
روز عجیبی بود رنگ سرخ قالی که چه عرض کنم پرده و مبل و لیوان هایش هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشتند. دوست داشت به اصطلاح بروز باشد و مدل زندگیش را تغییر دهد اما به اینکه چقدر باید زیر بار قرض و قسط می رفت فکر نمی کرد!
آن روز تمام دل مشغولیش شده بود تغییر دکوراسیون منزل.
😓👆
بعد از ظهر بود دنبال کارت ملی اش برای فراهم کردن مقدمات امور بانکی می گشت که لای کتاب گذاشته بود. کارتش را که برداشت جذابیت تیتر مطلب آن صفحه چشمانش را اجبار به مطالعه کرد…
👈“به شکمم می گویم صبر کن!”
🌸روزی مولایمان علی از کنار قصابی می گذشت.
قصاب: سلام امیر گوشت تازه اورده م. اگر می خواهید ببرید.
علی علیه السلام: الان پول ندارم که بخرم.
قصاب: من صبر می کنم پولش را بعدا بدهید.
امام علی ع: من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر نمی توانستم آنوقت از تو می خواستم که صبر کنی!
روی مبل نشست حالا دیگر حرمت سودهای سر به فلک کشیده ی اقساط بانکی و کراهت قرض گرفتن برایش مساله شده بود…
از روی مبل بلند شد تا به کارهای منزل رسیدگی کند در حالیکه کارت ملی اش میان صفحات کتاب باقی ماند…
انگار مبدأ میلش تغییر کرده بود…