ترس داشتن
برا اولین دفعه بود که میرفتم کربلا اونم بهمراه غریبه ها از قبل یه چیزهایی زائده ذهنم بود و یه چیزائی از این واون شنیده بودم که نباید تنهائی جایی برین و ممکنه بلایی سرت بیاد و از این قبیل حرفها منم همه ی اینا همش برا خودم مرور می کردم و برا خودم یه هیولایی ساخته بودم در ذهن، آخرین شبی بود که مهمان خانه پدری بودیم مدیر کاروان که مرد جوانی بود سفارش کرد که برا وداع آخرای شب میریم الان استراحت کنید منم از خدا خواسته به هم اتاقی ام که یک خانم خوزستانی بود سپردم که حالم زیاد خوب نیست اینطوری ممکنه زیارت رو از دست بدم پس کمی میخوابم نمیدونم چقدر گذشت و من خوابیدم که یهو در اتاق به صدا در اومد مدیر کاروان بود گفتن آماده بشین بریم حرم بقیه رفتن ما شمارو فراموش کردیم الآن اومدم دنبال شما تا بیاین من لاوی هتل منتظر میمونم منی که آماده باش بودم فقـط یه وضو مختصری دکمه آسانسور زدیم عه این آب شد کجا رفت زدیم دونفری بیرون وبسم الله کنان ادامه دادیم رسیدیم به یه کوچه تنگ و کم نور همه جا در خفکان جلو رو نگاه کردم یکی با جعبه کامل انگشتری میاد گذاشتیم پا به فرار دیگه پشت سر نگاه نکردیم که الآن زندان بغداد می افتیم 😅 یه جا میخکوب شدیم جیشم سلام علیک کرد 😎 😫
بعد صدا زد خاله نترسین من پسر تهرونم
انگشتر نمیخواین 😁 😁 😁
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن