امانتداری
در نزدیکی صبح که هوا تاریک و روشن بود مردی به حمام می رفت. در راه یکی ازدوستان خودش را دید و گفت: آیا با من به حمام می آیی؟😍
او گفت: با تو تا نزدیکی حمام می آیم اما کاری دارم که باید بروم.🚶♂
آنها با هم راه افتادند به دو راهی که رسیدند دوست مرد بدون خداحافظی از او رفت. دزدی هم که می خواست پول های مرد را بدزد همراه او می آمد چون هوا تاریک بود مرد فکر کرد که دزد، دوستش است.😊
به در حمام که رسیدند مرد پول هایش را در آورد و به دزد داد و گفت: اینها امانت پیش تو باشد بعد که از حمام آمدم می آیم آنها را از تو پس می گیرم.
وقتی از حمام آمد دزد به سمت او آمد و گفت: بیا پولت را بگیر تا من بروم.
مرد گفت: تو کی هستی؟
دزد گفت: من دزدم.
مرد گفت: اگر تو دزد هستی چرا پول مرا نبردی.
دزد گفت: آخر تو قبل از اینکه به حمام بروی پولت را به من دادی و گفتی این پول امانت دست من باشد. اگر من این پول را دزدیده بودم می بردم اما چون این پول امانت است من آن را به صاحبش بر می گردانم.
📚حکایت های قابوسنامه
═❁๑🍂๑🌼๑🍂๑❁═