داستان
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است …
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت :
آقا اجازه یک با یک برابر نیست …
معلم که بهش بر خورده بود گفت :
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست …
اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت !!!
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت :
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه ؛
شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه ….
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم …؟؟؟
محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم …؟؟؟
شایان مثل من هشت سالشه چرا اون هر 3 ماه یک بار کفش میخره و اما من 3 سال یه کفش و میپوشم …؟
حمید مثل من هشت سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و …؟؟؟
معلم اشک هاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت :
” یک با یک برابر نیست … “