#چالش_نوشتن
از دور صدای خنده هاش فضای خونه رو پرُ کرده بود که اخ جون باز اومدم دیدن مادر بزرگ بدون اینکه به چیزی توجهش رو جلب کنه سراسیمه وارد اتاق مادر بزرگ شد و با اون صدای دلنشین بچه گانه اش گفت اینبار میخوام غافلگیرش کنم مامان بزرگ رو خبر رسیدن منو بهش ندیدن وقتی عصای چوبی و اون عینک ته استکانی مادر بزرگ رو دید از خوشحالی بال در آورد که عین همیشه مادر بزرگ روی تخت چوبی اش رو متکی لم داده و منتظره که عیدی که قبل براش کنار گزاشته روازش بگیره ویه ماچی از اون لپ های اناریش به یادگار بگیره اما وقتی به خود آمد دید که مادر بزرگ دیگر مهمان همیشگی خدا شده و از فرط ناراحتی یه گوشه ایی کز کرد و از چشمان همچون آفتاب گردان که شبا سربه ستایش بلند میکند و روزا سر به سجود اشکهای مروارید ازشون بر لپای قرمز آلبالویی اش سرا زیر شد….
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
#چالش_نوشتن